آینده روابط چین و آمريكا و پیامدهای ناگوارِ مواجههي نظاميمیان این دو کشور موضوع این مقاله است
کابوس آمريكا
هنری کیسینجر / مشاور امنیت ملی و وزیر خارجه سابق آمريكا در دولت ریچارد نیکسون آثار مهمی در علم سیاست نوشته
در 19 ژانویه 2011 رئيسجمهور باراک اوباما و همتای چینیاش رئيسجمهور هوجینتائو در پایان دیدار آقای هو از واشنگتن بیانیه مشترکی صادر کردند. در این بیانیه بر تعهد مشترک دو طرف بهيک «رابطه مثبت، سازنده و فراگیر میان چین – آمريكا» تصریح شده بود. هر یک، به طرف دیگر در خصوص نگرانیهایش اطمینانهایی ميداد و اعلام شد که «ایالاتمتحده تأكيد دارد که مدافع چینی قوی، موفق و پیشرو است که نقشی بزرگتر در تحولات جهانی ایفا کند. چین هم ایالاتمتحده را کشوری آسیایی – پاسیفیکی ميپندارد که هوادار صلح، ثبات و موفقیت در منطقه باشد».
از آن زمان به بعد، هر دو دولت اجرای اهدافِ بیان شده را آغاز کرده و آن را سرلوحه کار خویش قرار داده اند. مقامهای رده اول چینی و آمريكایی دیدارهایی با یکدیگر داشته اند و این دیدارها را در مسائل مهم استراتژیک و اقتصادی برقرار کردند. تماس میان ارتشهای دو کشور دوباره برقرار شده و کانال ارتباطی مهمي را گشوده است. در سطح غیررسميهم گروههای کاری دو طرفه افقهایی را در دگرگونیِ احتمالیِ روابط چین – آمريكا گشوده اند. با این حال، هرچه همکاریها افزایش ميیابد، مشاجرات و مناقشهها هم همپای آن فزونی ميگیرد. گروههای مهميدر دو کشور مدعیاند که رقابت برای برتری میان چین و آمريكا گریزناپذیر است و شاید هم این رقابت آغاز شده باشد. در این چشمانداز، درخواستِ همکاری میان چین – آمريكا به نظر منسوخ و حتا سادهلوحانه به نظر ميرسد. اتهامات متقابل از تحلیلهای متفاوت و بعضاً موازی در هر دو کشور بر ميخیزد. برخی اندیشمندان و استراتژیستهای آمريكایی معتقدند که سیاستهای چین به دنبال دو هدف بلندمدت است: یکی کنار زدن ایالاتمتحده به عنوان قدرتی برتر در غرب پاسیفیک و دیگری تحکیم آسیا در قالب بلوکی انحصاری که منافع اقتصادی و سیاست خارجی چین را محترم شمارد. در این مفهوم، بهرغم ظرفیتهایِ نظامي بالای چین اما ظرفیت نظامي آن به هیچ روی برابر با ظرفیتهای نظامي ایالاتمتحده نیست. پکن دارای ظرفیتِ تحمیلِ خطراتی غیرقابل قبول در ستیز با واشنگتن است و در حال تقویت و توسعهي ابزارهای پیچیده برای خنثا کردنِ مزیتهای سنتیِ ایالاتمتحده است. قابلیتِ وارد آوردن ضربهي هستهایِ دوم با توسعه بُرد موشکهای بالستیکِ ضد کشتی و ظرفیتهای نامتقارن در حوزههای جدیدی مثل فضا و فضای مجازی (اینترنت) دو برابر خواهد شد. چین دارای موقعیت برتری در سطح دریا آن هم در مجموعهای از جزایرِ پیرامون خود است و برخی– به محض وجود چنین تصویری – از این بیم دارند که همسایگان چین به تجارت با این کشور وابستهاند و نسبت به تواناییِ واکنش چین نامطمئن هستند و بنابراین سیاستهای خود را مطابق با اولویتهای چین به پیش ميبرند. در نهایت این ميتواند منجر به شکل گیری یک «بلوک آسیاییِ چینمدار» شود که بر غرب پاسیفیک تسلط دارد. جدیدترین گزارش استراتژی دفاعی آمريكا – دست کم به طور ضمنی – بازتاب دهنده برخی از این دغدغههاست. هیچ مقام مسوول چینی چنین استراتژی را به عنوان سیاست رسمي چین اعلام نکرده است. در واقع، آنها بر عکس آن تأكيد دارند. با این حال، مواد کافی از مطبوعات نیمهرسمي چین و موسسات تحقیقاتی این کشور هست که تقویتکنندهي این نظریه باشد که روابط بیش از همکاری به مواجهه میل دارد و در همین راستا هم به پیش ميرود. نگرانیهای استراتژیک آمريكا با زمینههای ایدئولوژیکی برای نبرد با تمام دنیای غیردمکراتیک اهمیت یافته و به پیش ميرود. برخی استدلال ميکنند که رژیمهای اقتدارگرا ذاتاً شکننده هستند و مجبورند تا حمایت داخلی را با لفاظیهای ملیگرایانه يا توسعهطلبانه و نیز با عمل به دست آورند. در این نظریهها – که نسخههایی از آن از سوی بخشهایی از راست و چپ آمريكایی مورد استقبال قرار گرفته – تنش و ستیز با چین در خارج از ساختارهای داخلی این کشور رشد ميکند. گفته ميشود صلح جهانی از پیروزی جهانیِ دمکراسی بر ميخیزد تا تلاش برای همکاری جهانی. به طور مثال، آرون فرید برگ دانشمند سیاسی مينویسد که: «یک چینِ لیبرال دمکرات دلایل اندکی خواهد داشت تا همتایان دمکراتِ خود را به واهمه اندازد هر چند هنوز هم کمتر به استفاده از زور علیه آنها ميپردازد». بنابراین «فارغ از ظرافتهای دیپلماتیک اما هدف نهایی استراتژی ایالاتمتحده باید تسریعِ یک انقلاب باشد – البته از نوع صلحآمیزِ آن – که حکومت اقتدارگرای یک حزبی در چین را با خود بُرده و یک لیبرال دمکراسی به جای آن بگذارد».
در طرف چینی اما تفاسیرِ مواجهه جویانه يک منطق متضاد را دنبال ميکند. آنها ایالاتمتحده را ابرقدرتی زخمي ميبینند که مصمم به خنثا کردن تلاش هر چالشگری است که از آن میان چین مهمترین چالشگر است. برخی چینیها استدلال ميکنند که مهم نیست چین با چه شدتی به دنبال همکاری ميگردد اما هدف ثابت واشنگتن همانا محاصره نظامي چینِ رو به رشد و محصور کردن آن با تعهداتِ مندرج در پیمانها خواهد بود و بنابراین هدف ثابت جلوگیری از ایفای نقشِ تاریخی چین به عنوان قدرتی میانی است. در این چشمانداز، هرگونه همکاری پایدار با ایالاتمتحده نوعی خودزنی است چرا که در نهایت منجر به غالب شدن هدف آمريكا مبنی بر خنثا کردنِ چین خواهد شد. گاهی این دشمنیهای نظاممند ذاتیِ فرهنگ آمريكایی و ذاتیِ نفوذ و تأثیرات تکنولوژیکی تلقی ميشود که - گاهی به صورت فشار عمدی در ميآید - برای فرسودنِ اجماع داخلی و ارزشهای سنتی شکل گرفته است. مثبتترین رویکردها استدلال ميکنند که چین در مواجهه با گرایشهای خصومتآمیز بسیار منفعلانه عمل کرده است و اینکه (به طور مثال در قضیه مسائل سرزمینی در جنوب دریای چین) چین باید با همسایگانی که با آنها دارای مسائلِ مناقشهانگیز است مواجه شود و سپس به تعبیر لانگ تائو تحلیلگر استراتژست «دلیل بیاورید، فکر کنید و سپس ضربه اول را بزنید پیش از آنکه کار به تدریج از دست شما خارج شود ... برخی نبردهای کوچک را شروع کنید تا بتواند مانعی در راه پیشرویِ تحریک کنندگان علیه شما باشد».
درسهایی که باید آموخت
در تلاش برای روابط سازنده میان چین – آمريكا و در سیاستهایی که برای دستیابی به آن طراحی شده آیا نقطه عطفی وجود دارد؟ بی تردید ظهور قدرتها به لحاظ تاریخی غالبا منجر به ستیزهایی با قدرتهای مستقر شده است. اما شرایط دگرگون شده است. رهبرانی که در سال 1914 سرخوشانه به استقبال جنگ جهانی اول رفتند اگر ميدانستند در آخر جهان به کدام سو خواهد رفت و چه خواهد شد بعید بود که به استقبال جنگی دیگر از آن نوع بروند. رهبران معاصر نميتوانند چنین تصویری داشته باشند. جنگی بزرگ میان کشورهای توسعهيافتهي هسته ای حوادث و آسیبهایی به بار ميآورد که اهداف قابل محاسبهي آن غیرممکن است. پیشدستی هنوز هست اما به ویژه برای دمکراسی ای متکثر همچون ایالاتمتحده کنار گذاشته شده است.
اگر ایالاتمتحده به چالش کشیده شود در آن صورت هر آنچه که باید برای حفظ امنیت خویش انجام دهد را برای خویش محفوظ خواهد داشت. اما آمريكا نباید «مواجهه» را به عنوان استراتژی انتخابی برگزیند. ایالاتمتحده در چین با دشمنی مواجه است که طی قرون در استفاده از ستیزهای طولانی به عنوان استراتژی و دکترینی که بر فرسودگیِ روانیِ حریف تأكيد دارد مهارت یافته است. در یک ستیز واقعی، هر دو طرف از ظرفیتها و تواناییهایی برخوردارند که آسیبهایی فاجعه بار برای هر دو کشور به بار خواهد آورد. در هر حال اگر آتش فرضیِ چنین امری فرا رسید تمام مشارکتکنندگان خسته و ضعیف و فرسوده ميشوند. آنها سپس مجبور ميشوند بار دیگر با وظایفی مواجه شوند که امروز با آن مواجه هستند: نابودی نظم بينالمللی که در آن هر دو کشور اعضای مهمي هستند.
طرح مهار که از استراتژیهای جنگ سردی ریشه گرفته و در آن زمان از سوی هر دو کشور در برابر توسعهطلبیهای شوروی به کار گرفته ميشد در شرایط فعلی کاربردی ندارد. اقتصاد شوروی ضعیف بود (به جز تولید نظامی) و تاثیری در اقتصاد جهانی نداشت. به محض اینکه چین روابط خود را با شوروی قطع کرد و مشاوران این کشور را اخراج کرد، معدود کشورهایی بودند - به جز آنها که به اجبار در مدار شوروی قرار گرفته بودند – که سهمي اصلی در روابط اقتصادی شان با مسکو داشتند. چینِ معاصر – در عوض – عاملی پویا در اقتصاد جهانی است. این کشور شریک تجاری مهمي برای همسایگانش و بسیاری از قدرتهای صنعتیِ غربی از جمله ایالاتمتحده است. رو در روییِ پایدار میان چین و ایالاتمتحده اقتصاد جهانی را با پیامدهایی ناگوار برای همه تغییر خواهد داد. آن سیاستی که از سوی چین در ستیز با شوروی دنبال ميشد برای مواجهه با کشوری همچون ایالاتمتحده کارآمد نخواهد بود. تنها معدود کشورهایی هستند – و نه کشورهای آسیایی – که حضور آمريكا را به مثابه «انگشتانی» ميدانند که باید «قطع شود» ( این کنایه در تعابیر آشکارِ دِنگ شیائوچینگ درباره مواضع صریح شوروی به کار گرفته شده بود). حتا آن دسته از کشورهای آسیایی که عضو هیچ اتحادی با آمريكا نیستند به دنبال تضمینی برای حضور سیاسی آمريكا در منطقه و تضمین حضور نیروهای آمريكایی در دریاهای پیرامونی به عنوان ضامن دنیایی هستند که به آن عادت کردهاند. مواضع این کشورها در قالب عبارات یکی از مقامهای ارشد اندونزی نمود یافت که به همتای آمريكایی خود ميگفت:«ما را رها نکنید اما مجبورمان هم نکنید که دست به انتخاب بزنیم».
افزایش ظرفیتِ نظامي اخیرِ چین فینفسه پدیدهای استثنایی نیست: پیامد غیرطبیعی آن این است که دومین قدرت اقتصادی دنیا و دومین وارد کننده بزرگِ منابع طبیعی در دنیا نیروی اقتصادی خود را در جهت افزایش ظرفیتهای نظاميخود به کار نگیرد. مساله این است که این افزایش ظرفیت نظامي تا کجا و با چه هدفی پیش خواهد رفت. اگر ایالاتمتحده با هر پیشرفتی در ظرفیت نظامي چین برخوردی خصومت آمیز داشته باشد به سرعت خود را در مجموعه مناقشاتی بیپایان و سخت خواهد یافت. اما چین – به واسطه تاریخ خود - باید از خطوط ظریفِ جداکننده میان ظرفیتهای تدافعی و تهاجميو از پیامدهای مسابقه تسلیحاتیِ نامحدود آگاه باشد. رهبران چین هم دلایل محکمِ خاص خود جهت نفی خواستههای داخلی برای رویکرد خصومتآمیز را دارند، همانگونه که آشکارا هم ابراز داشتهاند. توسعهطلبی امپریالیستیِ چین به لحاظ تاریخی به جای پیروزی، با روشهای اوسمُزی یا به وسیله فرهنگ فاتحان چینی به دست آمده است که سرزمینهای خود را به حاکمیت چینیها و سرزمین اصلی افزودند. تسلط نظامي بر آسیا امری پر مخاطره است. اتحاد شوروی – طی جنگ سرد – با مجموعهای از کشورهای ضعیف همسایه بود که با جنگ و اشغالگری ویران شده و این کشورها هم به تعهدات سربازان آمريكایی برای دفاع از خود متکی بودند. چینِ امروز از شمال با روسیه همسایه است؛ از شرق با ژاپن و کره جنوبی و حضور نظامي آمريكا؛ از جنوب با هند و یتنام؛ و اندونزی و مالزی هم چندان دور نیستند. این یک برج فلکی برای تصرف نیست. این بیشتر ترس از محاصره را دامن ميزند. هر یک از این کشورها سابقه نظاميگریِ طولانی دارند و اگر سرزمین یا تواناییاش برای انجام یک سیاست مستقل مورد تهدید قرار گیرد موانعی نیرومند وضع ميکند. یک سیاست خارجی نظاميگرای چینی همکاری میان تمام ملتها یا دست کم برخی از آنها را افزایش ميدهد که چنانکه در سالهای 2010-2009 رخ داد کابوس تاریخیِ چین را زنده کرد.
تعامل با چین جدید
دلیل دیگر برای خویشتنداری چینی – دست کم در کوتاه مدت – سازگاریِ درونی است که این کشور با آن مواجه است. شکاف در جامعه چینی میان مناطق ساحلیِ بسیار توسعهيافته با مناطق غربیِ توسعه نیافته، هدف «هو» برای ایجاد یک «جامعه موزون» را هم دشوار و هم دست نیافتنی کرده است. تغییرات فرهنگی چالشهایی را هم در بر دارد. دهههای بعد – برای اولین بار – شاهد دستاوردهای کامل خانوادههای تک فرزند در میان جامعه بزرگسال چین خواهیم بود. این مسأله الگوی فرهنگی در جامعه ای که در آن خانوادههای بزرگ به طور سنتی از معلولان و کهنسالان نگهداری ميکنند را تغییر ميدهد. وقتی چهار پدر بزرگ و مادر بزرگ برای جلب توجهيک فرزند رقابت ميکنند و آرزوهای خود را بر او بار ميکنند، الگوی جدیدی از دستاورد توجهگرایانه و انتظارات بزرگی – شاید برآورده نشدنی – را دامن خواهد زد.
تمام این تحولات چالشهای مربوط به گذارِ دولتی در چین را که در سال 2012 آغاز شده دشوارتر ميكند؛ چالشهایی که در آن ریاستجمهوری، معاونت ریاست جمهوری، اکثریت چشمگیری از پُستها در حزب مرکزیِ چین، شورای دولتی و کمیسیون مرکزی ارتش و هزاران پُستِ کلیدیِ ملی و استانیِ دیگر شاهد تغییرات و حضور افراد جدیدی خواهد بود. گروه جدید رهبری عمدتاً متشکل از اعضای نسل اول چین طی یک قرن و نیم اخیر هستند که تمام زندگی خویش را در کشوری با صلح و آرامش زیستهاند. چالش اصلی آن یافتن راهی برای تعامل با جامعهای است که با تغییر شرایط اقتصادی، توسعه سریع و غیرقابل انتظار تکنولوژیهای ارتباطی، اقتصاد جهانیِ ظریف و مهاجرت صدها میلیون نفر از مردم از حوالی شهرها به درون شهرهای بزرگ تغییرات اساسی کرده است. مدل حکومتی که سر بر خواهد آورد احتمالاً ترکیبی از ایدههای مدرن و مفاهیم فرهنگی و سیاسیِ سنتیِ چینی خواهد بود و تلاش برای آن ترکیب سببساز نمایش پیوستهي تکامل چین خواهد بود.
این دگرگونیهای سیاسی و اجتماعی با امید و علاقه در ایالاتمتحده باید دنبال شود. مداخله مستقیم آمريكا نه معقول و نه سازنده است. ایالاتمتحده – باید – دیدگاههای خود در خصوص مسائل حقوق بشری و برخی موارد خاص را آشکارا اعلام کند و سلوک روزمرهي آن اولویت ملی برای اصول دمکراتیک را بیان خواهد کرد. اما برنامههای نظاممند برای دگرگونیِ نهادهایِ چینی با فشارهای دیپلماتیک و تحریمهای اقتصادی احتمالاً نتیجه معکوس خواهد داد و لیبرالهایی را که قرار به کمک دادن به آنهاست را منزوی خواهد کرد. در چین این مسأله از سوی اکثریت چشمگیری با لنزهای ملیگرایی تفسیر خواهد شد و عصر اولیه مداخلات خارجی را بهياد ميآورد. روابط چین – آمريكا نه باید در چارچوب بازی با حاصل جمع صفر تلقی شود و نه ظهور یک چین موفق و قدرتمند باید به عنوان شکستی استراتژیک برای آمريكا پنداشته شود.
رویکرد همکاریجویانه پیش فرضهای هر دو سو را با علامت سوال مواجه ميكند. ایالاتمتحده در تجربهي ملی خویش سابقه اندکی از ارتباط با کشوری با اندازه، اعتماد به نفس، دستاورد اقتصادی و اهداف بينالمللی وسیع و نیز سیستم این چنینیِ سیاسی و فرهنگی مختلف [مثل چین] داشته است. چین نیز به لحاظ تاریخی از چنین سابقه ای برخوردار نبوده که چگونه با یک قدرت بزرگِ همتراز که در آسیا حضور دارد در ارتباط باشد. چشمانداز آرمانهایِ جهانی نسبتی با مفاهیم چینی و اتحاد با همسایههایِ چین ندارد. پیش از ایالاتمتحده، تمام کشورهایی که چنین موضعی داشتند به عنوان مقدمه ای برای تسلط بر چین چنین کردند.
ساده ترین برداشت از استراتژی همانا اصرار بر دشمنیهای بالقوه فراوان با منابع و مصالح برتر است. اما در دنیای معاصر این رهیافتی است که کمتر شدنی است. چین و ایالاتمتحده به ناگزیر به عنوان واقعیاتی پایدار برای یکدیگر همچنان وجود خواهند داشت. هیچ کدام امنیت خود را به دیگری نميسپارد – هیچ ابرقدرتی به مدتی طولانی چنین نميکند – و هر یک هم همچنان به دنبال منافع خود خواهند بود البته گاهی به هزینه نسبیِ دیگری. اما در عین حال هر یک باید مسوولیت خویش در قبال کابوسهای دیگری را مدنظر قرار دهد و هر دو باید به درستی تشخیص دهند که لفاظیهایشان – و نیز سیاستهای عملیشان – ميتواند باعث برانگیختن سوءظن دیگری شود.
بزرگترین ترس استراتژیک چین این است که قدرت یا قدرتهایی خارجی اقدام به تاسیس پایگاههای نظاميدر حوزه پیرامونی اش کنند و از قابلیت دست اندازی به قلمرو چین یا مداخله در نهادهای داخلی آن برخوردار باشند. وقتی چین ميدید که با چنین تهدیدی در گذشته مواجه بود، بدون در نظر گرفتن پیامدهای آن اقدام به جنگ کرد: در کره در سال 1950؛ در برابر هند در سال 1962؛ در کنار مرزهای شمالی با شوروی در سال 1969 و در سال 1979 علیه ویتنام. ترس ایالاتمتحده – که گاهی به طور غیرمستقیم ابراز ميشود – این است که با بلوکی منطقهای و همدست از آسیا بیرون شود. به خاطر همین هدف ایالاتمتحده در جنگ جهانی با آلمان و ژاپن وارد نبرد شد تا از چنین پیامدی جلوگیری کند و در دوره جنگ سرد هم بخشی از قویترین دیپلماسی خود در دولتهای دمکرات و جمهوریخواه را علیه شوروی به همین هدف اختصاص داد. لازم به ذکر است که در هر دو وضعیت تلاشهایِ مشترک و اساسیِ چین – آمريكا در برابر تهدید فرضیِ برتری جویانه قدرتی دیگر معطوف شده بود.
سایر کشورهای آسیایی بر حقوق خویش براي توسعه ظرفیتهایشان به دلایل ملی و نه به عنوان بخشی از رقابت میان قدرتهای خارجی اصرار دارند. آنها واقعا نميخواهند خود را به دست نظمي بسپارند که تابع یکی از این دو کشور است. آنها همچنین خودشان را به عنوان عنصری در سیاست مهار آمريكا یا برنامهي آمريكا برای تغییر مؤسسان چینی نميدانند. آنها خواهان روابطی خوب با چین و آمريكا هستند و در برابر هر گونه فشاری برای انتخاب میان این دو مقاومت خواهند کرد. آیا ترس از برتری جویی و کابوس محاصره نظاميميتواند حل و فصل شود؟ آیا یافتن فضایی که در آن هر دو طرف بتوانند بدون نظاميکردن استراتژیهایشان به اهداف نهایی خویش دست یابند امکانپذیر است؟ برای ملتهای بزرگی با ظرفیتها و تفاوتهای جهانی – حتا آرمانهای تا حدودی متناقض – مرز میان درگیری و کنارهگیری کجاست؟
اینکه چین تأثیری بزرگ در مناطق پیرامون خویش داشته باشد ذاتیِ جغرافیا، ارزشها و تاریخ آن است. با این حال، محدودیتهایی بر این نفوذ با شرایط و تصمیمات سیاسی شکل خواهد گرفت. اینها تعیین خواهد کرد که آیا تلاشِ اجتنابناپذیر برای نفوذ به حرکتی برای خنثا کردن یا طرد سایر منابع مستقل قدرت تبدیل ميشود یا خیر. به مدت دو نسل، استراتژی آمريكا عمدتاً برای احتراز از پیامدهای فاجعه بارِ یک جنگ هستهای همهگیر به دفاع منطقهایِ بومياز سوی نیروهای زمینی آمريكا متکی بود. در دهههای اخیر اما کنگره و افکار عمومي به چنین تعهداتی در ویتنام، عراق و افغانستان خاتمه دادند. اکنون ملاحظات مالی هم مزید بر علت شده و بر محدودیت این رویکرد افزوده است. استراتژی آمريكا از دفاع از یک سرزمین به تهدید به مجازاتِ سخت علیه مهاجم بالقوه تغییر جهت داده است. این امر مستلزم داشتن نیروهایی با ظرفیت مداخله سریع و دسترسیِ جهانی است اما نه پایگاههایی که مرزهای چین را در محاصره در ميآورد. آنچه واشنگتن نباید انجام دهد همانا ترکیب سیاست دفاعی بر حسب محدودیت بودجهای با دیپلماسیِ مبتنی بر اهداف ایدئولوژیک نامحدود است.
دقیقاً به همان صورت که نفوذ چین در کشورهای پیرامونی ممکن است ترس از سلطه را برانگیزاند، بنابراین تلاش برای دنبال کردن منافع ملیِ سنتیِ آمريكا ميتواند به عنوان شکلی از محاصره پنداشته شود. هر دو طرف باید تفاوتهای ظریفی را که با آن خط مشیهای ظاهراً سنتی و ظاهراً معقول ميتواند نگرانیهای عمیق دیگری را برانگیزد درک کنند. آنها باید با یکدیگر فضایی را تعریف کنند که در آن رقابت صلح آمیزشان با حدود و ثغوری مشخص شود. اگر این به صورتی معقول مدیریت شود، از مواجهه نظاميو سلطه هم ميتواند اجتناب شود. در غیر این صورت وخیمتر شدن تنشها اجتنابناپذیر است. این وظیفه دیپلماسی است که چنین فضایی را کشف کند، در صورت امکان آن را گسترش دهد و مانع از این شود که روابط تحتالشعاع الزامات تاکتیکی و داخلی قرار گیرد.
اجتماع یا درگیری
نظم جهانیِ فعلی به طور گستردهای بدون مشارکت چینیها شکل گرفت و به همین ترتیب چین نسبت به دیگر کشورها گاهی احساس تعلق اندکی به این نظم ميکند. از آنجا که این نظم چندان با اولویتهای چین جور در نميآید، پکن ترتیبات جایگزینی را اتخاذ کرده مثل برقراریِ کانالهایِ مجزای پولی با برزیل و ژاپن و سایر کشورها. اگر این الگو جا بیفتد و به سایر حوزههای فعالیت هم کشیده شود رقابت بر سر نظم جهانی هم به تدریج ميتواند گسترش یابد. فقدان اهداف مشترک همراه با قواعد محدودیت سازِ مورد توافق و رقابت بنیادین احتمالاً فراتر از محاسبات و نیات حامیان آن رو به وخامت خواهد رفت. در عصری که در آن ظرفیتهایِ تهاجميبی سابقه و فن آوریهای اخلالگر متکثرتر شده، تاوان چنین مسیری سخت و شاید لازم باشد. مدیریتِ بحران برای حفظ و حمایت از یک روابط جهانی و البته محصور در میان فشارهای مختلف در درون و میان دو کشور کافی نخواهد بود و به همین دلیل است که من مفهوم «اجتماع پاسیفیکی» را وضع کردهام و آرزو داشتم که چین و ایالاتمتحده بتوانند حسِ هدف مشترک را در برخی مسائل فی ما بین به وجود آورند. اما در صورتی که هر طرف مشارکت دیگری را در قالب شکست یا تضعیف دیگری دنبال کند یا اساساً آن را چنین درک کند به چنین اجتماعی نميتوان رسید. هر دو باید یکدیگر را به همکاری واقعی متعهد سازند و باید راهی برای ارتباط بیابند و میان دیدگاههای خویش با یکدیگر و با جهان ارتباط برقرار کنند.
در همین رابطه گامهایی آزمایشی برداشته شده است. به طور مثال، ایالاتمتحده برای آغاز مذاکرات در خصوص «مشارکت فراپاسیفیکی» (TPP ) – پیمان تجارت آزاد که آمريكا را به آسیا پیوند ميدهد – به کشورهای دیگر پیوسته است. چنین ترتیباتی ميتواند گاميبه سوی جامعه پاسیفیکی باشد چرا که موانع تجاری میان پویاترین، تولیدیترین و غنیترین اقتصادها به لحاظ منابع را کاهش داده و هر دو سوی اقیانوس را در یک طرح مشترک پیوند ميدهد. اوباما از چین دعوت کرده که به TPP بپیوندد. با این حال، شرایط پیوستن چنانکه از سوی منتقدان آمريكایی مطرح شده ظاهراً نیازمند تغییراتی بنیادین در ساختارهای داخلی چین است. تا حدی مسأله این است: که TPP در پکن به عنوان بخشی از یک استراتژی برای منزوی کردن چین تلقی ميشود. چین هم به زعم خویش ترتیباتِ بدیل و برابری را طرح کرده است. این کشور پیمانی تجاری را با «جامعه ملتهای جنوب شرق آسیا» و نیز پیمانی تجاری را به کشورهای شمال شرق آسیا یعنی ژاپن و کره جنوبی به مذاکره گذاشته است. ملاحظاتِ سیاسیِ مهمِ داخلی هم برای تمام طرفها مطرح است. اما اگر چین و ایالاتمتحده تلاشهای مربوط به پیمان تجاری از سوی یکدیگر را به عنوان عناصری در راستای استراتژیِ انزوا تلقی کنند، منطقه آسیا – پاسیفیک به بلوکهای متخاصمِ قدرت و رقیب یکدیگر بدل خواهند شد. طنز سخن اینجاست که اگر چین دائماً به درخواستهای آمريكا برای تغییر از یک کشور صادرکننده به اقتصادی مصرف کننده گوش فرا دهد - چنانکه در برنامه 5 سالهي اخیر این کشور در نظر گرفته شده است - این امر چالشی خاص خواهد شد. چنین برنامهای ميتواند سهم چین در ایالاتمتحده به عنوان بازاری صادراتی را کاهش دهد حتا سایر کشورهای آسیایی را تشویق ميکند که اقتصادشان را به سوی چین متمایل کنند.
تصمیم مهمي که پکن و واشنگتن با آن مواجهند این است که آیا به سوی تلاشی واقعی برای همکاری حرکت کنند یا به نسخه جدیدی از الگوهای تاریخیِ رقابت بينالمللی درغلتند. هر دو کشور اما زبانِ این اجتماع را پذیرفتهاند. آنها حتا یک انجمن سطح بالا برای آن برقرار کرده اند – دیالوگی استراتژیک و اقتصادی – که دو بار در سال با یکدیگر دیدار ميکنند. در برخی مسائل فوری بسیار سازنده بوده است اما برای ایجاد یک نظم اقتصادی و سیاسی واقعاً جهانی هنوز در مراحل اولیه خود است. اگر یک نظم جهانی در حوزههای اقتصادی سر بر نیاورد، موانع برای پیشرفت در مسائل حساس تر و مناقشه انگیزتر – مثل مسائل سرزمینی و امنیت – برطرف نشدنی خواهد بود.
اهمیت زبان
همان طور که آنها این فرایند را دنبال ميکنند هر دو طرف باید اهمیت زبان در خصوص برداشتها و محاسبات را درک کنند. رهبران آمريكایی هر از گاهی حملاتی لفظی علیه چین – مثل پیشنهاداتی خاص در خصوص سیاستهای خصمانه - را به مثابه ضرورتهای سیاسیِ داخلی سازمان ميدهند. این وضعیت حتا زمانی که هدف نهایی یک سیاست میانهروانه است رخ ميدهد. مسأله شکایتهایی خاص نیست که بر حسب شرایط باید مورد بررسی قرار گیرند بلکه حملاتی است علیه انگیزههای اساسی سیاست چین مثل اعلام چین به عنوان دشمن استراتژیک. هدف این حملات، ضرورتِ این پرسش است که آیا الزامات داخلی مستلزم دامن زدن به خصومتی است که دیر یا زود اقداميخصومت آمیز را ميطلبد. در همین راستا، اظهارات تهدیدآمیز چینیها - مثل اظهاراتی که در رسانههای نیمه رسميصورت ميگیرد - احتمالاً بر حسب اقداماتی که اتخاذ ميکنند تفسیر ميشود، حال فشارهای داخلی یا قصدی هم که باعث ایجاد آن ميشود هر چه ميخواهد باشد. در بحثهای آمريكاییها – در هر دو سوی جناحهای سیاسی – چین به عنوان «قدرتی در حال ظهور» توصیف ميشود که باید «بالغتر» شود و بیاموزد که چگونه در عرصه جهانی مسئولیت پذیر باشد. با این حال، چین خود را نه قدرتی در حال ظهور که قدرتی در حال بازگشت ميداند که به مدت 2 هزار سال بر منطقه خود تسلط داشته است اما در دوران معاصر از سوی بهره کشان استعماری که از بدبختی و فقر و فلاکت چینیها بهرهبرداری کردند از جایگاه خود کنار زده شد. در این نگاه، چین کشوری قوی است که به اعمال نفوذ در امور اقتصادی، فرهنگی، سیاسی و نظاميميپردازد البته نه به عنوان چالشی غیرطبیعی برای نظم جهانی بلکه در قالب بازگشت به وضعیت عادی. آمريكاییها باید با هر جنبه از تحلیل چینیها موافق باشند تا درک کنند که خطاب قرار دادن کشوری با تاریخی هزاران ساله و ضرورت «رشد کردن» و رفتاری «مسئولیت پذیرانه» ميتواند دلخراش باشد. در سوی چینیها،اظهاراتی در سطح دولتی و غیررسميمبنی بر اینکه چین بر این است تا «ملت چین را بار دیگر زنده کند» و به جایگاه سنتی خود بازگرداند تعابیر مختلفی را در داخل و خارج از چین دامن ميزند. چین به درستی به تلاشهای اخیر خویش در بازگرداندن احساس غرور ملی به دنبال آنچه که خودشان یک قرن تحقیر مينامند ميبالد. با این حال برخی کشورهای دیگر در آسیا هستند که در دوره ای که در زیر حاکمیت چینیها بودند حسی نوستالژیک دارند. بسیاری از کشورهای آسیایی - به عنوان کهنه سربازانِ تلاشهای ضد استعماریِ معاصر – نسبت به حفظ استقلال خویش و آزادی عمل در مقابل قدرتهای خارجی – اعم از غربی یا آسیایی – به شدت حساس هستند. آنها خواهان این هستند که تا جایی که میسر است در حوزههای اقتصادی و سیاسی دخیل شوند؛ آنها از نقش آمريكا در منطقه استقبال ميکنند اما به دنبال توازن هستند نه جنگ صلیبی و مواجهه.
ظهور چین بیش از آنکه در نتیجه توانایی نظاميرو به افزایش این کشور باشد بیشتر در نتیجه تنزل موقعیت رقابتی آمريكاست که به واسطه عواملی چون زیرساختهای کهنه، عدم توجه کافی به تحقیق و توسعه و ظاهرا یک روند دولتی ناکارامد است. ایالاتمتحده باید این مسائل را به جای مقصر دانستن دشمن فرضی با ابتکار و عزم واراده حل و فصل کند. ایالاتمتحده باید مراقب باشد تا الگوی ستیزهایی که با حمایت وسیع افکار عموميو اهداف بزرگ تر همراه بود و- البته به پایان رسیده - در سیاستِ چینِ ایالاتمتحده تکرار نشود یعنی زمانی که فرایند سیاسیِ آمريكایی به استراتژی رهایی اصرار داشت؛ اصراری که به کنار گذاشتنِ – اگر نگوییم زیر و رو شدن کامل – اهداف اعلام شدهي کشور انجامید. چین ميتواند اطمینان را در دو روش بیابد: یکی سابقهي خود این کشور در پایداری و نیز این واقعیت که هیچ دولتی در ایالاتمتحده هرگز واقعیت وجود چین به عنوان یکی از دولتهای مهم جهانی، یکی از اقتصادها و تمدنهای مهم جهانی را تغییر نميدهد و نفی نميکند. آمريكاییها باید متوجه باشند که حتا زمانی که تولید ناخالص داخلی چین برابر با آمريكا باشد، این تولید ناخالص داخلی باید در میان جمعیتی توزیع شود که به لحاظ تعداد، مسن بودن و مشارکت در دگرگونیهای داخلیِ پیچیده که به واسطه رشد و شهری شدن در چین به وقوع ميپیوندد چهار برابر آمريكاست. پیامد عملی این مسأله این است که حجم زیادی از انرژی چین صرف نیازهای داخلی خواهد شد.
هر دو طرف باید در درک فعالیتهای یکدیگر به عنوان بخشی عادی از زندگی بينالمللی و نه عاملی برای هشدار و تنش اندیشه بازی داشته باشند. گرایشهای اجتناب ناپذیر برای حمله بهيکدیگر نباید با تلاشی آگاهانه برای مهار یا سلطه برابر پنداشته شود تا زمانی که هر دو بتوانند تمایزها را حفظ کرده و اقداماتشان را در هماهنگی با هم تنظیم کنند. چین و آمريكا ضرورتا از عملیاتِ معمولِ رقابت میان قدرتهای بزرگ فراتر نخواهند رفت. اما آنها به خود و جامعه بينالملل بدهکارند تا برای انجام این مهم بکوشند
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
جمعه 20,دسامبر,2024